عشق یا هوس

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

عشق یا هوس

جهت پیگیری مطالب به www.paeeez.ir مراجعه کنید.

پایان غم انگیز

وقتی بهش نگاه کردم، سرش رو پایین انداخت،
وقتی بهش گفتم دوست دارم، چیزی نگفت،
وقتی بهش گفتم عاشقتم، باور نکرد،
وقتی بهش گفتم می خوام تا ابد با من بمونی بهانه گرفت،
وقتی که بی دلیل  گذاشت و رفت هیچی نگفتم...
بعد مدتها دوباره پیداش کردم و دنبالش دویدم، اما اون فقط فرار کرد،
با التماس گفتم می خوام باهات حرف بزنم، اما گفت حرفی باهات ندارم،
وقتی که اشکم رو دید، فقط خندید، و من فقط گریه کردم،
حالا بعد از یه مدت طولانی یادش اومده که می خواد با من حرف بزنه،
مثل یک غریبه،
اما منم همون جوابی رو بهش دادم که که خودش داده بود،
چون دیگه حرفی باهاش نداشتم...


اگه با خودم بگم که صداش می لرزید و با دلی پر از غم غصه، می خواست با یکی حرف بزنه، بهم میگه پسره ی رمانتیکه احمق، اما اگه بگم اونم مثل بعضی دیگه از دختراست، اگه بگم از اون دختراست که تا بوی پول به مشامش میرسه، احساس عاشقی می کنه و حرف زدن یادش میاد، انتقام نگرفتم، اما حرفام دور از واقعت هم نیست...


راستی یه چیزی یادم اومد:
اگه قرار هر کسی که میره دانشگاه، احمق بشه، نتونه عشق واقعی رو از یه هوس زود گذر تشخیص بده، دل ساده و پاک آدما رو زیر پا له کنه، و هزار تا بدبختی دیگه که من کشیدم، توصیه میکنم دانشگاه نرین، اگه قرار اینجوری بشین، باور کنین که نرین بهتره...


از با تو بودن ها خسته ام خسته
در های قلب پر فروغ من همه بسته


همیشه دلم رو به آدمایی باختم که لیاقت منو نداشتن (2 مرتبه)، اما یه روز پیدا میشه اون کسی  منو به خاطر خودم و عشقم بخواد، اونی که با من و در کنار من برای هم بمیریم، پس می نویسم براش تا آخر عمرم در دفتر خاطرات جدیدم با نام، یک شاخه زیتون، و عشق یا هوس رو برای همیشه...


راستی دوستان خط تلفنم رو واگذار کردم، لطفا" دیگه با اون شماره تماس نگیرید، ممنون، ضمنا" لینک های دوستانی رو هم که قول داده بودم اونجا اضافه می کنم به شرطی که یاد آوری کنن، سال جدید رو بهتون تبریک میگم، همیشه سبز باشید...

هر آمدن را رفتنی است

هر کسی که منو می خواد، باید لیاقتمو داشته باشه، باید مثل خودم ثروتمند باشه، من برای به دست آوردن این ثروت زحمت کشیدم و خون دل خوردم، به همین خاطر به سادگی به هر بی سر و پایی نمیدمش! ثروت من عشق و ایمان و صداقت و نجابت و سادگی منه، قلب من جواهری درخشان که نذاشتم به پرده گناه سیاه و آلوده بشه، همین نه چیز دیگه! وقتی که منو بی دلیل گذاشت و رفت خیلی دلم گرفت، خیلی تنها شدم، کلی حرفای قشنگ قشنگ و عاشقانه که می خواستم بهش بگم توی دلم موند، به سرم زد که یه وبلاگ بسازم و همین کارو هم کردم، از روزی که شروع به نوشتن کردم یک سال میگذره و توی این مدت به لطف شما دوستای خوب پا بر جا موندم، اما این روزا حس و حال نوشتن ندارم، به خصوص که دیگه انگیزه ای برای اینکار نیست، به هر حال مطلب بعدی آخرین مطلب منه و این دفتر خاطرات برای همیشه بسته خواهد شد. خوب دیگه بریم سر عشق...


از عـشــق که گفتم همه دیـوانه شدند
نشنیده حرف دل راهی می خانه شدند


کاش که توی این روز قشنگ یکی رو داشتم که وقتی یاد سختی های گذشته زندگیش میفتاد و دلش می گرفت و اشک توی چشماش جمع می شد، سرش رو می ذاشت روی شونم و راحت گریه می کرد، منم دست می کشیدم توی موهاش و عاشقانه نوازشش می کردم. کاش یکی رو داشتم که شادی هام رو باهاش قسمت می کردم، وقتی که اونم شاد بود و خنده رو روی لب هاش میدیدم، از شادی اون لذت می بردم، اون رو در آغوش می گرفتم و به لب هاش بوسه می زدم...   کاش یکی رو داشتم که توی هوای خوب بهاری بین درختای سر سبز باهاش قدم می زدم، توی تابستون گرمای عشقش رو بیشتر احساس می کردم، توی پاییز زیر بارون و توی زمستون دستای گرمش توی دستم...     اما افسوس...     خواهره متین حرف جالبی زد، گفت: به کسی فکر نکن که دوسش داری، به کسی فکر کن که بهت فکر می کنه! نمی دونم که متین الآن کجاست و پیش کیه، نمی دونم که بهم فکر می کنه یا نه، اما من توی این روز قشنگ و مقدس منتظر اون نشستم که بیاد...


دلم یه همزبون می خواد
یه یار مهربون می خواد
تو کوچه های بی کسی
نفس دوباره جون می خواد
کبوتر قشنگ من
با من دوباره حرف بزن
رو لحظه غصه و غم
رنگ محبت رو بزن
به من بگو که ای خدا
باشم تا کی از اون جدا
دلم می خواد سفر کنم
قصه تازه سر کنم
آره می خواد سفر کنم
قصه عشق و سر کنم


اینو یادتون باشه که:
اگه کسی رو دوست داری لازم نیست که حتما عاشقش هم باشی!
اگه عاشق کسی هستی لازم نیست که حتما بهش دلبسته بشی!
اگه دلبسته کسی شدی لازم نیست که حتما دلداده یا دلباخته بشی!
و اگر دلداده یا دلباخته کسی شدی بهتر که باهاش ازدواج کسی!
اما اگه خواستی با کسی ازدواج کنی باید حتما دلداده یا دلباخته باشی!
اما اگه دلداده یا دلباخته کسی هستی باید حتما عاشقش باشی!
و اگر عاشق کسی هستی باید حتما دوسش داشته باشی!
اما با همه اینها همیشه اولویت اطاعت رو با عقلت قرار بده نه قلبت!


ولنتاین همتون مبارک، امروز و هر روز در کنار اونی باشید که دوسش دارید و در پناه حق...
هر آمدن رو رفتنی هم هست، محمد عوض شد و دیگه اون محمد همیشگی نیست، اما همیشه آروزمند آرزو های قشنگتونه...

عید سعید فطر مبارک

دوستان صمیمی من سلام، سلامی به گرمی عشق، سلامی به تک تک شما که بهترین دوستان من هستید، دوستانی که شاید ندیده باشمتون و شاید هم هرگز نبینم، اما دلم با دل های بزرگتون پیوندی فراتر از حد تصور داره، هم شما همراهان قدیمی و هم عزیزانی که تازه با دفتر خاطرات من آشنا شدند، و دغدغه فکری من که به راستی عشق یا هوس؟


همونطور که قبلا هم گفته بودم، من محمد ل. هستم، متولد 06/03/1363 و در مشهد زندگی می کنم، به غیر از قسمت هایی که منبع ذکر شده تمامی نوشته های رو خودم می نویسم و البته برای دل خودم، هدف من از راه اندازی اینجا اثبات جدا بودن حساب عشق پاک و حقیقی که بر پایه ایمان و اعتقاد به بزرگ ناشناختنی بنا شده از هوا و هوس و شهوت و خواسته های نفسانی بشری بوده و هست و خواهد بود، و البته به تصویر کشیدن افکار و اشعار شخصی خودم و قصد توهین به هیچ شخص و دین و مذهبی هم در کار نیست. اگر در این راستا به شخص یا گروه یا ... ناخواسته توهین یا بی احترامی صورت گرفته (که امیدوارم نشده باشه) در همینجا شخصا عذر خواهی می کنم.


دل نوشته های من به دفتر خاطرات "عشق یا هوس" محدود نمیشه، بلکه دو وبلاگ دیگه به نام های دیوان فروغ فرخزاد و اشعار سیاوش قمیشی هم وجود داره که البته به لطف شما دوستان پا بر جا مونده، تا فراموش نکردم از همه کسانی که به این دو وبلاگ هم سر میزنن (چه اونهایی که کامنت میذارن و چه اونهایی که نمیذارن) تشکر می کنم، وبلاگ کتاب عشق هم به زودی راه اندازی میشه که به حظور گرم و پر مهر شما در اونجا بیشتر نیازمندم، وبلاگ کتاب عشق نه مذهبی نه عاشقانه، بلکه توصیف لطیفی از وجود من و شماست که تصور دقیقی از عشق و اعتقاد من هست، اونجا به نظرات دقیق تک تک شما نیاز دارم.


همونطور که می بینید قالب وبلاگ رو کمی تغییر دادم، امیدوارم که خوشتون بیاد، بخش آرشیو موضوعی رو هم به پانل دوم اضافه کردم که می تونید تمام مطالبی که تا حالا توی دفتر خاطراتم نوشتم رو ببینید.


زیاده گویی های من رو ببحشید، عید همتون مبارک، نماز و روزه های همتون قبول باشه و همیشه در پناه آنکس باشید که به عنوان قدرتمندترن و داناترین عالم باورش دارید، شاد و پیروز و سربلند باشید.

باران می بارد امشب

باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته، ره می سپارد امشب
در نگاهت مانده چشمم
شاید از فکر سفر بر گردی امشب
از تو دارم یادگاری
سردی این بوسه را پیوسته بر لب
قطره قطره اشک چشمم
می چکد با نم نم باران به دامن
بسته ای بار سفر را
 با توای عاشق ترین بد کرده ام من
رنگ چشمت رنگ دریاست
سینهء من دشت غمهاست
یادم آید زیر باران، با تو بودم، با تو تنها
زیر باران با تو بودم، زیر باران با تو تنها
باران می بارد امشب، دلم غم دارد امشب
آرام جان خسته، ره می سپارد امشب
این کلام آخرینت
برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی
از سفر اما نمی شه باور من
رفتنت را کرده باور
التماسم را ببین در این نگاهم
زیر باران گریه کردم
بلکه باران بشوید از جانم گناهم
کی رود از خاطر من
آخرین بوسه شبی در زیر باران


منبع: امید

گذر روزگار چه می کند با ما

اون قدیما توی یه منطقه مناسب، مثلا سر سبز و خوش آب و هوا یا مناسب برای زراعت و کشت و کار و زندگی، چند تا خونواده دور هم جمع می شدن و خونه های کاهگلی می ساختن، همینطور زیاد و زیاد تر می شدن تا کم کم به روستا تبدیل می شد، روستائی ها به سادگی و بی آلایشی معروف بودن.
اون قدیما وقتی که پسره می رفت لب چشمه تا از آب پاک و زلال اونجا یه کوزه برداره و ببره، نا غافل چشمش توی چشم یه دختر بی آلایش و خجالتی می افتاد، یکی مثل خودش، با این نگاه پاک دو تا گل سرخ کنار چشمه می رویید و دو کبوتر توی آسمون با هم جفت می شدن، دو تا نیلوفر آبی روی آب رها میشدن و دوتا دل پاک برای همدیگه فرو می ریخت، یه دختر ساده که یه شال منجق دوزی شده خوشگل روی سرش و یه لباس پولک دوزی شده خیلی ناز هم تنش کرده بود، یه دختر زیبا و خوش قد و قامت و با حیا که وقتی خودش و پسره رو کنار چشمه تنها می دید از خجالت بار ها و بار ها می مرد و زنده می شد. شب ها دیگه خواب به چشمای هیچ کدومشون نمیومد.
تا اذان صبح بیدار بودن و وقت نماز هم به یاد همدیگه، سال ها و سال ها به خاطر یه نگاه پاک و عاشقانه به پای هم می نشستن تا روز موعود فرا برسه، بالاخره اون روز از راه می رسید و زندگی عاشقانشون رو با همون سادگی چند سال پیش آغاز و تا آخرین لحظه های عمرشون کنار هم دیگه و به پای همدیگه می نشستن و آخرین نفس هاشون رو هم در کنار هم می کشیدن.
واقعا که اون زمان زندگی ها چقدر ساده و قشنگ و بی درد سر بود. اما حالا چی؟

عروسک

یه عروسک داشتم که اسمش ستاره بود، ولی مثل ماه می موند، من اون عروسک رو نخریده بودم، پیدا هم نکرده بودمش، از کسی هم نگرفته بودمش، اون عروسک رو خدا به من داده بود، اون عروسک با همه عروسک های دیگه فرق داشت، اون عروسک برای بازی و سر گرمی نبود، برای زندگی کردن و زندگی بخشیدن بود. شبها موقع خواب، جاش روی قلبم بود، باهاش حرف می زدم، درد دل می کردم، می بوئیدم و می بوسیدمش، وقتی هم که توی تنهایی خودم گریه می کردم، اون هم با من گریه می کرد، حتی اشکامم با دامن اون پاک می کردم، اون محرم راز من بود و خیلی هم صبور، آخه اون از آسمون بود و من از زمین، نمی دونست که چقدر دوسش داشتم، شاید بهش نگفته بودم ولی خیلی دوسش داشتم، تمام هستی و وجودم بود، همیشه از خودم می پرسیدم که اگه یه وقت عروسک کوچولوی من خراب بشه چی میشه؟ می دونستم که می میرم، حتی اگه گوشه ی دامنش پاره می شد دل می شکست، ولی هیچ وقت هیچ کدومش رو بهش نگفته بودم، درسته که اون عروسک کوچولو بود، اما برای من به اندازه یه دنیا ارزش داشت، یه دنیای دوست داشتنی و سر سبز، یه دنیای نا تموم و بی انتها، دنیایی با آسمون همیشه صاف و خورشید همیشه تابان، توی اون دنیای بزرگ یه قلب پاک و مهربون وجود داشت، یه قلب بزرگ که تمام خوبی های عالم توش جا می شد، توی اون دنیا چشمایی بود که گرمای نگاهش می تونست خورشید رو خاکستر کنه، و گرمای وجودش می تونست دنیا رو به آتیش بکشه، و شبها هم برق نگاهش آسمون رو روشن نگه می داشت، شبها وقتی همه جا رو سکوت فرا می گرفت صدای اومدنش رو می شنیدم، وقتی هم که به خواب می رفتم، فقط خوابای شیرین می دیدم...


اما یه روز یه زمینی که قلبش از سنگ بود، خیلی راحت دست ستاره من رو گرفت و از آسمون دلم بردش، ستاره هم بدون هیچ تلاشی با لب خندون دنبالش رفت و شبهای من رو برای همیشه تیره و تار گذاشت...


ستاره عزیز، خوب می دونم که امروز اونقدر غرق خوشی های زندگی شدی که روز تولد خودت رو هم فراموش کردی، ولی خوب می دونی که من هیچ وقت یادم نمیره، امروز روز تولدته، مبارکت باشه، خوش باشی و پایدار...


پی نوشت: اشعار سیاوش قمیشی به روز شد.

سلامی دوباره

دوستان عزیز و همراهان همیشگی سلام، سلامی به گرمی خورشید خروشان، واقعا نمی دونم که چطوری باید از این همه لطف و محبت شما تشکر کنم، شمایید که با نظر های پر مهرتون به من امید موندن و نوشتن میدین.
بعضی از شما عزیزان میگین که مطالبم خیلی خوبه، خوبی مطالب من از خوبیه خودتون و این شمایید که قدرت خوب نوشتن رو به من میدین. اگر هم کسی از مطالب من خوشش نمیاد، مقصر خودمم، سعی می کنم مطالب رو بهتر کنم.
این بار می خوام یه توضیح کوچیک در مورد مطالبم بدم، مدتیه که دیگه فقط برای دلم می نویسم و بس، نوشته هام متعلق با شخص خاصی نیست، یعنی برای شخص به خصوصی نمی نویسم، مثلا مطالب محراب عشق که فقط یک متن کوتاه حقیقی بود اما واقعی نیست٬ یا مثلا شاخه گل سرخ که فقط یه متن ادبی ساده بود.
در کل من سعی می کنم تا با نوشته هام، به خواننده بگم که حساب عشق از هوس جداست، اگر مطلبی رو اشتباه می نویسم یا به مسائل نگاه اشتباهی دارم، به بزرگی خودتون ببخشید و بهم گوش زد کنید، من فقط سعی می کنم معنایی واقعی عشق رو به تصویر بکشم.
امیدوارم که همتون همیشه و هر جا شاد و موفق و پیروز باشید...


پی نوشت: قالب دیوان فروع فرخزاد و همینطور اشعار سیاوش قمیشی تغییر کرد.

شاخه گل سرخ

دوست دارم همونطوری باشم که هستم
یه کلبه کوچیک
یه گلیم پا خورده
یه کوزه آب
یه تیکه نون
یه روز سبز با روشنایی خورشید
یه شب پر ستاره با نور ماه
یه کتاب که نشونه خداشناسی باشه
یه دفتر خاطرات و ...
دوست دارم تو هم همونطوری باشی که هستی
هرطور که باشی برام عزیزی
نمی تونم وقتی میای سر راهت فرش پهن کنم
نمی تونم از چند نفر بخوام که روی کجاوه بنشوننت و دورت بچرخن
نمی تونم سر تا پای تو رو طلا بگیرم
نمی تونم زیباترین الماس های دنیا رو پیشکشت کنم
نمی تونم چشمات رو به تصویر بکشم
اما می تونم تمام زیبایی های دنیا رو یه جا بهت تقدیم کنم
همون چیزی که تمام عشقم رو ابراز می کنه
همون چیزی که با تمام وجودم بهت تقدیم می کنم
می دونم که می دونی از همه دنیا چی دارم برای تو
آره، فقط یه شاخه گل سرخ


پی نوشت: وبلـاگ اشعار سیاوش قمیشی افتتاح شد.

محراب عشق

آنگاه که با نگاه پر از محبت و چشمان اشک آلوده ات به من می نگریستی
و با متانتی مملو از شرم حیا نگاه از نگاهم بر می گرفتی
و بر زمین می دوختی
تمام وجودم سرشار از احساسی آتشین می شد
که گویی لطافت متقابل عشقی پاک است که در برابرم می بینم
وقتی به یقین رسیدم که سرنوشت جاودانه ای که
بارها و بارها وعده داده شده را
به لذت های پوچ این دنیا نمی فروشی
آتش پاک عشق در وجودم صد چندان شد
تو را در آغوش گرفتم و با خود گفتم
که اگر گناه است
به جان میخرم
و مصمم شدم بر آن که
لب بر لبت گذارم
و بی صدا فریاد بر آوردم که
لیاقت عشق پاکت را دارم
اما تو به سر بر شانه ام گذاشتن بسنده کردی و زیر لب گفتی
ای عشق پاک من، مرا ببخش اگر بر این باورم که این طریقش نیست
پس از تصمیم خود باز گشتم
و راهی برایم نماند جز نگریستن
در همان چشم های پر از مهر و وفا و شرم و حیای زندگی بخش جاودانه تو

مناجات

ای آنکه به وقت شادی یاد تو
مرا به اعماق تفکر فرو می برد و
شعفی توصیف ناپذیر
به جانم می اندازد.
ای آنکه یاد تو در لحظه های
شوم حجوم غصه ها قلبم را سرشار از
آرامش و لطافت و اطمینان می کند.
ای آنکه تنها به هنگام نیاز هراسان
فریادت میزنم و تو وجودم را
از احساسی که گویای بزرگی و عظمت و
بخشش است لبریز می کنی.
ای آنکه به وقت دویدن در سبزه زار های
بی انتهای اهریمنی سر درگم می گردم
همچون جاده ای نورانی
مرا به سوی خود می خوانی،
ای آنکه دوستم داری،
ای آنکه دوستت دارم،
ای آنکه همیشه در همه جا به یاد تو ام،
ای آنکه یادت آرام بخش دلهاست و
ای پروردگار پر عظمت نا شناختنی،
تو خود بهتر می دانی که تنها تو را می پرستم و
به امید تو زنده ام...


پی نوشت: دیوان فروغ فرخزاد به روز شد.

بوته ی یاس

روزی مرد با خدایی صاحب دخترکی شد، مرد می گفت که این دختر بعد از من یادگار من است، مدتها گذشت و دخترک بزرگ و بزرگتر شد، دخترک دیگر دخترک نبود، بلکه برای خود بانویی شده بود که وصف مهربانی و زیبایی اش تمام کوچه پس کوچه های شهر را پر کرده بود و هر روز همه کس درباره اش سخن می گفتند، تنها برخی از مردم که می دیدند زیبایی ها این دختر زشتی هایشان را نمایان می کند او را آزار می دادند، و مردانی که از او خواستگاری می کردند اما هیچکدام لیاقتش را نداشتند، و هر کدام به طریقی دلش را می شکستند، غم و غصه های روزگار دختر زیبا را آنقدر شکسته کرده کرد که وصف زیباییش دیگر از سر زبان ها افتاده بود، بانوی قصه ما خواست که زندگیش را از سر بگیرد، اما بهار زندگیش به پایان رسیده بود و دیگر مجالی نبود، مرد با خدای دیگری که سالها عاشق واقعی آن بانوی زیبا بود، او را از میان کوچه پس کوچه ها یافت و به دوز از چشم مردم نا سپاس آن شهر با خود برد، مهربانی این مرد باعث شد که آن بانوی شکسته دل٬ دوباره زیبایی و رعنایی خود را باز یابد و وصف زیباییش دوباره بر سر زبانها بیفتد، هر چند که کسی هرگز دوباره او را ندید. هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس، اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس...


یه روز یه باغبونی یه مرد آسمونی
نهالی کاشت میون باغچه مهربونی
می گفت سفر که رفتم یه روز و روزگاری
این بوته یاس من می مونه یادگاری
هر روز غروب عطر یاس تو کوچه هامی پیچید
میون کوچه باغا بوی خدا می پیچید
اونایی که نداشتن از خوبیا نشونه
دیدن که خوبی یاس باعث زشتیشونه
عابرای بی احساس پا گذاشتن روی یاس
ساقه ها شو شکستن آدمای نا سپاس
یاس جوون برگ اون تکیه زدش به دیوار
خواست بزنه جوونه اما سر او مد بهار
یه باغبون دیگه شبونه یاسو برداشت
پنهون ز نا محرما تو باغ دیگه ایی کاشت
هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس
هزار ساله کوچه ها پر میشه از عطر یاس
اما مکان اون گل مونده هنوز ناشناس


منبع: شادمهر عقیلی

دل گرمی لحظه های سرد

با رویـش این گل دوبـاره، صحرای دل همچون گلستان می شود
زمستان قلب سرد من هم این چـنین، همچون بهاران می شود

آنگونه که سزاوار است، امشب را تا صبح، دست نیایش به آسمان خواهم برد، آنکس که اکنون مرا به دست فراموشی سپرده را فریاد خواهم کرد و برای شادمانی و جاودانگیش دعا خواهم نمود، سپیده دم این شب برای من بسیار مقدس و گرامی است، لحظه ای که خورشید با نور طلایی خود پرده سیاه شب را میدرد، لحظه آغاز سالروز رویش دوباره گلی است که بسیار با عطرش معطوفم نه با رنگش، به درستی می دانم که دگر باغ رویش را نخواهم دید، از گلستان لبش گلی نخوام چید، اما گل من هرگز نخواهد خشکید، چرا که امشب را تا صبح به آب دیدگانم آبیاریش خواهم کرد. دل نوشته هایم مکرر یاد این گل است، برای آنان که با دل من پیوند دارند، شاید که گفتنش ملال آور باشد، ولی برای من دل گرمی است، دل گرمی لحظه های سرد من، پس همچنان می نویسم برای آنکس که سنگی به شیشه قلبم زد و البته برای دل پاک و تنها مانده ام، چرا که شاید دمی را آرام گیرد. باشد که همین امشب، آری همین امشب را بی خبر، آنگه در خواب ناز رویا می بینی، پاورچین پاورچین بدان سان که مزاحم نباشم، به داخل قلبت رخنه خواهم نمود، و قلب خاک خورده ام را از میان همهء قلب هایی که روی طاقچه به نمایش گذاشته ای اعاده خواهم کرد، و در آن زمان که رویای شیرینت پایان یافت و با ترس از خواب باز پس آمدی، هراسان مرا جستجو خواهی کرد و در کوچه باغ های این دیار غبار آلود با دنبال من خواهی گشت، ولی افسوس که من دیگر رفته ام، برای همیشه، در این لحظات باقی به فکر چاره ای باش که تنها تو گره گشایی، پس بشتاب و باری دیگر پا بر روی چشمانم بگذار که وقت تنگ است، آری امشب را چاره ساز باش که فردا دیر است، چرا که من فردا رفته ام، اما رویای بازگشتنت تا همیشه برای من دل گرمی است، دل گرمی لحظه های سرد من...

× تولدت مبارک ×

به عنوان یک دوست

چه دوستای خوبی هستیم، چقدر از حال و احوال همدیگه با خبریم، چقدر هوای هم رو داریم و چقدر به همدیگه کمک می کنیم، همین بود؟ یادته گفتم می خوام دوستم باشی، نه GFم، یادته گفتی می خوای دوستت باشم، نه BFت، چی شد پس؟ مگه تو نبودی که می گفتی نگاه من به دوستی دوست داشتنی و متفاوت، می گفتی دوست باشیم با هم که، حرفای دل همدیگه رو بشنویم، توی غم و شادی ها شریک هم باشیم، به هم دیگه کمک کنیم. پس کجایی، حالا که به کمکت نیاز دارم کجایی؟

اگر٬ اگر٬ اگر...

اگر دروغ رنگ داشت شاید هر روز ده ها رنگین کمان در دهان ما نقش می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیز بود.

اگر عشق ارتفاع داشت، من زمین را در زیر پای خود داشتم.

اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت، عاشقان سکوت شب را ویران می کردند.

اگر براستی خواستن توانستن بود محال بود وصال.

اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گامی بردارد، تو که از کوله بار سنگین خویش می نالی و من شاید کمر شکسته ترین باشم.

اگر غرور نبود، چشم ها به جای لب ها سخن نمی گفتند و ما کلام دوستت دارم را در نگاه های گاه گاه جستجو نمی کردیم.

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم و شاید شبها در کنار هم در زیر نور ماه به خواب می رفتیم.

اگر زمان نبود با اولین خمیازه به خواب می رفتیم و هر عادت مکرر را در میان بیست و چهار زندان محبوس نمی کردیم.

اگر خواب حقیقت داشت، همیشه با تو در آن ساحل همیشه سبز لبریز از نا باوری بودم.
اگر همه ثروت داشتند شاید، شاید دلها سکه را جای خدا نمی پرستیدند.

اگر مرگ نبود بی گمان همه کافر بودند.

اگر عشق نبود به کدامین بهانه می گریستم یا می خندیدم، و آری پیش از اینها مرده بودم اگر عشق نبود.

اگر کینه نبود، قلبها تمام حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند و من با دستانی که زخم خوردهء توست، گیسوان تو را نوازش می کردم، و تو سنگی را که من به شیشه ات زدم را به یادگار نگه می داشتی.

اگر خداوند یک آرزوی انسان را برآورده می کرد، من بی گمان دوباره دیدنت را آرزو داشتم و تو هرگز ندیدن مرا، و براستی نمی دانم که خداوند کدامیک را می پذیرفت.


منبع: از طرف یک دوست (با تصحیح)

سلامی دوباره

دوست گرامی و همراه همیشگی من سلام:


ضمن تشکر مجدد از بازدید های مکرر شما٬ حتی اگر لینک شما در وبلاگ من وجود داره‌٬ چون همه لینک های قبلی پاک می شوند٬ برای تبادل لینک٬ لطفا تا قبل از یکم مرداد٬ نام و آدرس درست وبلاگتون رو برام کامنت بذارید٬ امیدوارم که شرمندتون نشم!


تعداد بازدید کننده های من از مرز 10,000 نفر گذشت در حالی که این وبلاگ حدود 5 ماه که تاسیس شده، در ماه گذشته میانگین کامنت های هر مطلبم حدود 50 کامنت و بیشترین تعداد کامنت های من 104 کامنت بوده، پس واقعا جا داره که بگم از همه شما به خاطر این همه لطفی که به من دارید ممنونم.


معمولا هر چند وقت یک بار مطلبی با محتوای تشکر یا عذر خواهی ارسال می کنم، این بار هم ضمن تشکر می خوام که عذر خواهی هم بکنم، اگر فرصت نمی کنم که به همه شما سر بزنم به خاطر همین کامنت های زیاده و چون کارهای دیگه ای هم انجام میدم سرم خیلی شلوغه، ضمنا یک بار دیگه از پرشین بلاگی های عزیز عذر خواهی می کنم، من فقط از توی خونه با اینترنت سر و کار دارم و تنها ویندوز من هم که نصب کردم با پرشین بلاگ مشکل داره و نمی تونم کامنت بذارم، به هر حال بهتون سر میزنم.


با تشکر، بی آشیانه!

رقص من و ساز زمونه

به چه ساز تو برقصم زمونه زمونه
از دست تو دل من چه خونه چه خونه
تو دل منو شکستی که رفتی عزیزم
تویی که برات می میرم نذار اشک بریزم
آخه دنیای منی به کی بگم مال منی
آخه دنیای منی تو رو می خوام مال منی
آرزوی آخرم بود که با تو بمونم
به امید عشقت خوبت بتونم بخونم
دل بی قرار من بود که پا روش گذاشتی
درد و بلای عشق و تو جونم تو کاشتی
بی تو دارم می میرم
خواب تو هر شب می بینم
مث جونی تو تنم
اگه نباشی می میرم
مث آیات خدا سوره حمد توی چشات
می سوزونه تنم گرمی اون برق نگات
آخه دنیای منی به کی بگم مال منی
آخه دنیای منی تو رو می خوام مال منی
به چه ساز تو برقصم زمونه زمونه
از دست تو دل من چه خونه چه خونه
تو دل منو شکستی که رفتی عزیزم
تویی که برات می میرم نذار اشک بریزم
آخه دنیای منی به کی بگم مال منی
آخه دنیای منی تو رو می خوام مال منی
آخه دنیای منی به کی بگم مال منی
آخه دنیای منی تو رو می خوام مال منی

منبع: بیژن مرتضوی

نوای دلنواز

صدایی از دور دست ها مرا فرا می خواند و با جاذبه ای مهیب به سوی خود می کشد، صدایی نا آشنا اما با احساسی هوس انگیز، چیست؟ باز هم رویایی دیگر؟ رویا کافیست، کمی حقیقت می خواهم، برو ای احساس شیرین وحشتناک، تو هم طنین صدای دختر هرزه ای بیش نیستی!

سر سبز ترین

دیروز آخرین روز بود و امروز اولین روز، همه خاطراتم را به گذشته می سپارم و تنها به لحظه های آتی زندگی ام می اندیشم، یاد تو همچو درختی همیشه سبز با ریشه ای خشکیده در خاطرم خواهد ماند، ولی افسوس از سرشت این درخت بلند و استوار که سایه اش را از رهگذر خسته ای نیمه جان دریغ داشت. تو خاطره ی تلخ دیروز من بودی و من دفتر خاطرات رهگذارانی غریبه که تشنه لب آمدند و تیشه به دست برفتند، آری من درختم، درختی که همچون همنوعان خود در فصلی سر سبز است و در فصلی دگر برگهای خشکیده اش را با دست خود رها می کند، و در اندیشه زایش و رویشی دوباره به خواب فرو می رود، من فرزند بهار هستم، بهاری که سمبل رویش و سر سبزی ست، و در آستانه فصلی گرم، بارها و بارها متولد خواهم شد، دوباه برگ و بار خواهم داد و پرندگان آواز خوان را در بر خویش خواهم گرفت، این بار با قامتی چنان استوار که هیچ تیشه بدست به ظاهر تشنه لبی در سایه ام نتواند بیاساید!

...آنان که به ظاهر درخت اند و در باطن آتش، روزی در طوفانی سهمگین به دست چرخ بلند به زیر کشیده خواهند شد و بر زمین خواهند نشست، در فصول سرد که برای دیگران انتظار شیرین بهار است به عذابی سخت فنا شوند و از یاد و خاطره ی همگان به در روند!

...آنان که بید مجنون هستند، در سخت ترین باد های روزگار، همچون امارتی مستحکم و پا برجا، در برابر شلاق های آسمانی توانی خارج از حد تصور خواهند داشت و ضربه های آذرخش جان سوز را به آسانی تحمل خواهند کرد، چرا که افتاده ترینند و بس!

افکار طوفانی

به خودش می پیچید، دلش سیاه سیاه شده بود، غمگین غمگین، داشت بلند بلند ناله می کرد، همه صدای ناله هاش رو می شنیدن، ناگهان بغضش رو شکست و شروع کرد به گریه کردن، بد جوری گریه و زاری می کرد، دل منم گرفت، رفتم باهاش هم دردی کنم، خیلی دلداریش دادم، اما فایده نداشت، همینطور اشک می ریخت، منم دیگه نتونستم دردم رو پنهان کنم، منم شروع کردم به فریاد زدن، بی صدا در خودم فریاد می زدم، کم کم شروع کردم، پا به پای اون اشک می ریختم، یه دفعه به یاد عشقم افتادم، بازم به یاد دروغ های اون آدم بی معرفت، آدمی که هرگز عمق عشق من رو باور نکرد، زار زار گریه کردم، نا خود آگاه، تصمیم گرفتم یه بار دیگه صداش رو بشنوم، می دونستم که شنیدنش دیگه مثل همیشه بهم آرامش نمیده، ولی می خواستم برای آخرین بار هم که شده طنین صداش توی گوشم بپیچه، تلاش خودم رو کردم اما فایده نداشت، نشد که نشد، نا امید شدم، بر گشتم، درسته که توی آخرین نامش بازم دروغ نوشته بود، اما با صراحت گفته بود که منو نمی خواد، کاش که همین رو از اول گفته بود، کاش که باهام می نشست یه گوشه و دلایلش رو برام توضیح می داد، اما این کار رو نکرد، مهم نیست، در اون لحظه اونم به خاطرات تلخ زندگیم پیوست و رفت، برای همیشه از سر راهش رفتم کنار، همینطور اشک می ریختم، آسمون هنوز داشت با من گریه می کرد، تازیانه های قطره های سنگینش بد جوری به وجودم ضربه می زد، هر دو گریه کردیم، زیاد زیاد، کم کم سبک شدم، اونم سبک شد، کم کم ابرای سیاه از دلش بیرون رفتن و نور قرمز زنگ غروب خورشید از لا به لای درختا روی صورتم افتاد، زمین برق می زد، برگای درختا می درخشیدن، دستی به صورتم کشیدم و راه افتادم و برگشتم، توی راه دوباره دلم گرفت، وقتی آسمون حال و روزم رو دید، دوباره پر از ابرای سیاه شد و بازم شروع کرد به ناله کردن...

چیزی شبیه عشق

هر بی آشیانه ای چون من، مادام به دنبال جایگاهیست که حافظ قلبش باشد، وهر مخروبه ای را که یافت بی درنگ سر پناه خود سازد...

با دل خویش گفتم

گفتم که با تو باشم، زنده شوم دوباره
گفتا چرا که با من، چو باشمی ستاره؟
گفتم که نور عشقت، جان دوباره بخشد
گفتا که کوته است آن، دگر باره نتابد
گفتم که چرخ گیتی ما را به دامت انداخت
گفتا مگو بدین گون، بدان که ساغر انداخت
گفتم که آیتی نیست، در شکایتی نیست
گفتا مکن گلایه، نور هدایتی نیست

چشمانم آری اما قلبم نه

چشمانم ز دور دست ها، آمدنت را به آغوش می کشد، دیدگانم را بر هم می گذارم و گرمای تو را در کنار خویش احساس می کنم، با دستی دست بلورینت را می فشارم و با دست دیگر زلفان سیاهت را زیر و رو می کنم و مادام در آن دو چشم براق، همچو شبی پر ستاره می نگرم، بی درنگ لب بر دو لعل آتشین مینهم، در لحظه ای چند، تمام وجودت را پر از محبت می کنم، و باز تا بی نهایت، بر آسمان چشمانت می نگرم، اما دیگر صدای نفس های تو به گوش نمی رسد، نوایی دلگیر صدای دور شدنت را در گوشم زمزمه می کند، دیدگانم را می گشایم، و در کمال نا باوری در عجب آنم که می بینم، با لبخندی سرد از کنارم می گذری، و احساس پاک دقایق پیش مرا به سخره می گیری...

در سراب جاده ها

در اعماق قلبم
نوایی آشنا زمزمه می کند
آن کیست که اینگونه
مرا محتاج خود کرده
در برق نگاهم
چهره ای آشنا موج می زند
هرز گاهی دو چشمانم
سرابی را با آغوش می کشد
و من سرد و بی روح
از کنارش می گذرم
آن کیست که قلبم
در گرو دریای عشقش
به جا مانده اینگونه؟
ناگهان پر می کشیم
به دنبالش می روم در آسمان ها
در جاده های بی سر انجامی
به دنبال تو می گردم
با دلی مملو از شوق دیدارت
به دنبال تو می گردم
در آن لحظه تو را دیدم
پسندیدم دل خود را
که با قلبی بدین گونه
از روی تو لبریز محبت
به دنبال تو می گردد
امیدوار که شاید باز
سرابی بی انتها یک بار دیگر
از محبت سیرابم کند
که فهمیدم
به دنبال تو می گردم

مناجات

خداوندا از هیچ یک از بندگانت نه شکایتی بر لب دارم و نه کینه ای در دل، تنها التماس های مرا را برای آنان که چشمان خود را بر روی نقشهای زیبای عظمت و بزرگی تو بسته اند بپذیر، در های بلند رحمت خویش را بر آنان بیشتر بگشای تا شاید که دریچه های کوچک قلب سیاهشان از احساس وجود تو نورانی گردد و نیاز به تو را بیشتر از همیشه در خود بیابند. خداوندا به آنان که لبی همیشه خندان دارند شادی بیشتر عطا کن اما گریه کردن را هم به آنان بیاموز تا به وقت دیدن گریه های دیگران طعم اشک ریختن را بچشند.

خداوندا این بنده خطا کارت را ببخش، اگر به درگاهت گناهی کردم به کرم خویش چشم بپوشان، اگر قلبی را شکستم، اگر آنچه را که برای همه بندگانت فرستادی و در نزد من به امانت گذاشتی از نیاز مندی دریغ کردم و اگر از تک تک اعضای وجودم جز آنچه خواستم که تو فرمودی مرا ببخش، خداوندا یاریم کن تا چشم هایم را همیشه بر زیبایی ها تو بدوزم، مگذار تا زیبایی آفریده هایت (بندگانت) مانع از دیدن زیبایی های تو باشد، خداوندا یاری ام ده تا زبانم همیشه در توصیف جلال و شکوه تو بچرخد، به دست هایم یاری رسان تا دست های کودکی که چشم به چشمانم دوخته را بگیرم، خداوندا تو خود بهتر می دانی که این بندهء همیشه مغرورت اکنون بر در خانه تو به زانو افتاده و در دل خویش فریاد می زند که عشقم را از من نگیر.

سلام به دوستای عزیزم، امیدوارم حال همتون خوب باشه، ببخشید اگه یه مدته که بهتون سر نمی زنم، آخه یه شیش هفت روزی حالم خوب نبود، از ساعت 2ی صبح شنبه یه بیست سی ساعتی روی تخت بیمارستان بودم، یه بیست و چهار پنج ساعتی هم توی خونه، اول خوشحال شدم و فکر کردم که دارم به آرزوم می رسم، اما متاسفانه حالم بهتر شده و البته خوشبختانه می تونم دوباره به جمع شما برگردم، به جمع دوستانی که توی این چند روز غیبتم، مدام جویای احوالم بودن، این اواخر به خصوص این چند روزی که نبودم اونقدر ایمیل برام اومده که هنوز یه چندتاییش رو نخوندم، به هر حال همین که به فکرم بودن برام کافیه.

خلاصه این فشار های روحیه لعنتی باعث شد که اینطوری بشم، وقتی حالم بهتر شد گفتم، از فکرای بیهوده و تو خالی بیام بیرون و هرگز به دنبال چیزی که از دست دادم نرم، همین کار رو هم کردم و اون قصه ای که باعث شده بود این بلاها سرم بیاد رو برای همیشه تموم و فراموش کردم، بگذریم.

خب، شما چطورین؟ خوبین؟ چه خبرا؟ کی آپدیت کرده کی نکرده؟ من که آپدیتم، تازه چند تا مطلب خوبم آماده کردم که بنویسم، امیدوارم که توی این چند روز منو فراموش نکرده باشین و بازم بهم سر بزنی!

راستی امیدوارم که پرشین بلاگی های عزیز منو ببخشن که میان بهم سر می زنن و کامنت میذارن اما من که میام بهشون سر می زنم نمی تونم براشون کامنت بذارم، آخه این پرشین بلاگ با ویندوز مدیا سنتر مشکل داره.

خوب دیگه من برم که کلی کار دارم، کلی هم درس، آخه تصمیم گرفتم بشینم درس بخونم، برم دانشگاه و به تحصیلم ادامه بدم، به نظر شما حیف نیست، که این محمد آقای ل.، متولد 1363، با رشتهء تحصیلی ریاضی که کلی زحمت کشیده تا به اینجا برسه، و در آینده می خواد از تجربه های خودش استفاده کنه، ادامهء تحصیل نده؟ به نظر خودم که حیفه، پس باید بشینم و درست و حسابی بخونم تا در آیده موفق بشم، با عشق و امید فراوون، چه اون باشه چه نباشه.

برای همتون آرزوی سلامتی و تندرستی دارم، شاد و موفق و سر بلند باشید...

شکلـات

با یک شکلات شروع شد، من یک شکلات گذاشتم توی دستش، او یک شکلات گذاشت تو دستم، من بچه بودم، او هم بچه بود، سرم را بالا کردم، سرش را بالا کرد، دید مرا می شناسد، خندیدم، گفت: "دوستیم؟"، گفتم: "دوست دوست"، گفت: "تا کجا؟"، گفتم: "دوستی که ‘تا’ ندارد"، خندید و گفت: "تا مرگ؟"، گفتم: "من که گفتم تا ندارد."، گفت: "باشد تا پس از مرگ"، گفتم: "نه، نه، نه، تا ندارد."، گفت: "قبول تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم، تا هر جا که باشد، تا بهشت، تا جهنم، تا هر گجا که باشد، من و تو با هم دوستیم."، خندیدم و گفتم: "تو تا هر جا که دلت می خواهد برایش یک تا بگذار، اصلا یک تا بکش از سر این دنیا، تا آن دنیا، اما من اصلا تا نمی گذارم."، نگاهم کرد، نگاهش کردم، باور نمی کرد، می دانستم، او می خواست دوستیمان حتما "تا" داشته باشد، دوستی بدون "تا" را نمی فهمید.

گفت: "بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم"، گفتم: "باشد، تو بگذار"، گفت:"شکلات، هر بار که همدیگر را می بینم، یک شکلات مال تو یکی مال من.،" گفتم: "باشد".
هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من، باز همدیگر با نگاه می کردیم، یعنی که دوستیم، دوست دوست، من تـنـدی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تـنـد تـنـد آن را می مکیدم، می گفت: "شکمو، تو دوست شکمویی هستی." و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ، می گفتم: "بخورش"، می گفت: "تمام می شود، می خواهم تمام نشود، برای همیشه بماند."...
صندوقش پر از شکلات شده بود، هیچ کدامش را نمی خورد، من همه اش را خورده بودم، گفتم: "اگر یک روز شکلات هایت را موزجه ها بخورند، یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟"، گفت: "مواظب شان هستم"، می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم، و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: "نه، نه، تا ندارد، دوستی که تا ندارد." ...

یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال، بیست سال شده است. او بزرگ شده است، من بزرگ شده ام، من همه شکلات هایم را خورده ام، او همه شکلات هایش را نگه داشته، او آمده امشب تا خدا حافظی کند، می خواهد برود، برود آن دور دور ها، می گوید "می روم، اما زود بر می گردم"، من می دانم، می رود و بر نمی گردد، یادش رفت شکلات را به من بدهد، من یادم نرفت، یک شکلات گذاشتم کف دستش، گفتم: "این برای خوردن"، یک شکلات هم گذاشتم آن دستش: "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت"، یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را خورد، خندیدم، می دانستم دوستی من "تا" ندارد، دوستی او "تا" دارد، مثل همیشه، خوب شد همه شکلات هایم را خوردم، اما او هیچ کدام شان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟!

منبع: زری نعیمی - فرستنده: کسی که خودش یک بار هم نخوندش...

که هستم من؟

بدان سانم که لیلی بود
بدان کیشم که مجنون است
بدان مانم که عاشق شد
بدان باشم که معشوق است
بدان هستم که جودی کرد
بدان خستم که عودی بست
بدان سانم که خود دانم
بدان کیشم که از خویشم

همیشه عاشق عشقم

تو که منو دوست نداشتی چرا از اولش بهم نگفتی؟ نگو دوستم داری که باورم نمیشه، خوب می دونم که نداری، اگه داشتی چرا توی این دو سال حتی یه بار هم بهم نگفتی، چرا هیچ رفتاری که نشونه ای از عشق و علاقه در اون باشه از خودت نشون ندادی؟ اصلا چرا هر یه ماه یک بار با هم حرف می زدیم، چرا بی دلیل رفتی و شیش ماه ازت خبری نشد و اگه خودم نمی آمدم دنبالت عین خیالت هم نبود، چرا وقتی داشتم همه خطا ها و اشتباهامون رو تنهایی به گردن می گرفتم و بار بی کسی رو تنهایی به دوش می کشیدم و باهات حرف می زدم، روت و برگردوندی و رفتی؟ چرا گذاشتی تا صبح گریه کنم، چرا بهم خندیدی؟ چرا من اون شب بلند بلند توی خودم شکستم اما صدام رو نشندی؟ مگه منو تو یکی نبودیم؟ مگه دلامون با هم نبود؟ مگه به هم ایمان نداشتیم؟ چرا پس زود جا زدی؟ چرا فکر می کنی ابراز علاقه همون منت کشیدنه؟ چرا نمیخوای این فکر احمقانه رو از سر بیرون کنی؟ چرا برای هیچ کدوم از این سوالاتم جوابی نداری؟ هر دوتامون خیلی خیلی خوب می دونیم که دلیلش تنها یه چیزه، و اون هم چیزی نیست جز اینکه، تو منو دوست نداشتی، این جمله از دیدگاه آدمی مثل تو خیلی ساده به نطر می رسه، ولی برای من به قیمت شکستن غرور یک مرد، از دست دادن هستی یه آدم با صداقت و ساده که توی دلش هیچی نبود، به باد رفتن دل با ایمانه یه انسان پاک، و صد تا بد بختی دیگه تموم شد.

تو که منو نمی خوای چرا دست از سرم بر نمی داری؟ چرا راحتم نمی ذاری؟ برای تو که عشق و علاقه رو حتما با مال دنیا می سنجی و ظاهر رو به باطن ترجیح میدی، این رفتار اصلا منطقی نیست، تو که ظاهر زیبا و آراسته ای داری، تحصیل کرده هم هستی، موقعیت اقتصادی و اجتماعی عالی داری و از همه مهمتر اهل منت کشی هم نیستی، منو دیگه برای چی می خوای، یه وقت باعث کسر شان تو نشم، یه آدم بد بخت و بیچاره مثل من به چه دردت می خوره، می خوایش چیکار؟ می خوای مردانگی و غرورش رو بذاره کنار و نقش یه عروسک رو برات بازی کنه؟ که بازیچه دستت بشه؟ تا هر جوری دوست داری بکوبیش و اونم هیچی نگه؟ که دلش رو بگیری زیر پاهات له کنی؟ که بشکنیش؟ که از اشک ریختن و سکوت پر از فریادش لذت ببری؟ یعنی من حق ندارم که نخوام بازیچه دست تو باشم؟ تو که منو دوست نداشتی و نداری چرا دست از سرم برنمی داری؟ چرا نمی ذاری به درد خودم بسوزم و بسازم، بگو چرا برای هیچ کدوم از این سوالاتم جوابی نداری؟

یادته اون شب بهت گفتم که خیلی عوض شدم، از اون موقع تا حالا هم خیلی چیزا عوض شده و هم من همراه اون چیزا عوض شدم، تو هم حتما عوض شدی، و نتیجه اینکه دیگه برای هم غریبه ایم...

ببین دختر خوب، فکر نکن که من احمقم، توی عمرم با خیلی ها دوست بودم، اندازه موهای سرت، اما هیچوقت لذت دنیا رو با اعتقاداتم عوض نکردم، فقط هم دوبار عاشق شدم، که هر دوبارش این شد که می بینی، تازه تو که از جریان مریم هم با خبر بودی، اینم بدون که سیاست های احمقانهء تو هم که به خاطر صداقت خودم باورشون می کردم دیگه کاری از پیش نمی بره، پس برو و راحتم بذاره، گول حرفاتم دیگه نمی خورم، بهتر منتظر همون عشق قدیمیت باشی، شاید یه روز برگشت، اونوقت بازم یه عاشق دل شکسته داری که باهاش بازی کنی...

ضمنا برای تو که ادعای پیروی از دین خدا و پیغمبر رو داری چند تا نصیحت دارم:
همونطور که پاکی و نجابت و رفتار نیک و شایسته توشهء سفر به یه دنیای دیگهء٬ صداقت و راستی و یه رنگی هم تنها چیزیه که توی راه عاشقی به درد می خوره نه سیاست. سعی کن هیچوقت با دل کسی بازی نکنی٬ غرور کسی رو نشکنی. اینم یادت باشه که برای عاشق شدن و بودن و موندن٬ باید خودت غرورت رو بشکنی تا یه روز دلت نشکنه. البته من اشتباه کردم و غرورم رو شکستم٬ اما بی تفاوتی تو نسبت به من باعث شکستن دلم هم شد، برو غریبه برو، برای تو هم آرزوی خوشبختی می کنم، تو رو هم به خدا می سپارم و میذارم اونی که جای حق نشسته و خوده حقه درباره من و تو و خوبی ها و بدی هامون تصمیم بگیره...

راستی برات متاسفم چون دیگه این دفعه نتونستی من رو بشکنی، نتونستی خارم کنی، اصلا فکرش رو هم نکن که دارم گریه می کنم، نه عزیز این حرفا رو با دلی پر از عشق و امید و تصویری از یک آینده روشن برای خودم در کنار اون کسی که عاشقم باشه و عاشقش باشم و لبی خندون همونطوری که تو بهم می خندیدی برات می نویسم...

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
می توان در جعبه ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لا به لای تور و پولک خفت
می توان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت
آه من بسیار خوشبختم

منبع: *فروغ فرخ زاد - فرستنده: سارا

اگر غیر از اینه و دروغ نمیگی بهم ثابت کن٬ یه ذره وجود داشته٬ یه ذره جرات داشته باش و رو در رو باهام حرف بزن٬ اینم هرگز فراموش نکن که محمد٬ دیگه هرگز دل پاک و با صداقتش رو آسون دست کسی نمیده٬ خوب می دونی این رو نگفتم که از خودم تعریف کنم٬ مشک آن است که خود ببوید٬ گفتم که بدونی من اون کسی نبودم که تو می خواستی٬ هر کسی که محمد رو می خواد باید٬ صداقتش٬ ایمانش و از همه مهمتر عشقش رو ثابت کنه... 

یه همزبون مهربون

دلم یه همزبون می خواد
یه یار مهربون می خواد
تو کوچه های بی کسی
نفس دوباره جون می خواد
کبوتر قشنگ من
با من دوباره پر بزن
رو لحظه غصه و غم
رنگ محبت رو بزن
یه چیزیء توی دلم
نمی تونم بهت بگم
به من بگو که ای خدا
باشم تا کی از اون جدا
می خواد بازم سفر کنم
قصهء تازه سر کنم
آره می خواد سفر کنم
قصهء عشق و سر کنم

سالی نو، افکاری نو

وقتی سال رو تحویل دادن و رفتن، دیگه مثل قدیما عطرشون رو احساس نکردم، گفتم "حول حالنا" اما تغییری در من حاصل نشد، شاید اونی که همه بنده هاش رو دوست داره نمی خواست و من رو دوست نداشت، نمی دونم شاید که خودم نمی خواستم، شاید با خودم عهدی بسته بودم که خبر نداشتم، یا فراموش کرده بودم، ولی در اعماق وجودم بهش آگاه بودم، خلاصه هیچی، فقط یه تغییر ناخواسته، اجبارا باید زیر صفحات خالی دفتر خاطراتم که هیچ وقت هیچکی ورق نمیزنش به جای هشتاد و سه بنویسم هشتاد و چهار، صفحاتی که عناوین همشون یک مفهوم ساده و واضح داره، "تنهایم، بیکسم، ..."، ولی چرا اینجوریه، واقعا چرا؟ شاید به دردی دچار شدم که می خواد تا آخر عمر باهام باشه، شاید به خاطر تاثیرات منفی عشق؟ ولی نه، همیشه باهاش مخالف بودم، عشق که تاثیر منفی نداره، عشق یه جریان یکطرفهء مثبته که فقط انرژی میده، پس به خاطر عشق نیست، شاید به خاطر درست عاشق نشدنه...

سه چهار سال پیش با یکی آشنا شدم، فقط با هم دوست بودم، به درست یا اشتباه بودن فرهنگمون کار ندارم،  بعضی ها این چیزا رو بد میدونن، ولی من مشکلی در این دوستی نمی دیدم، یه دوستی ساده، یه دوستی که سعی می کردم همه چیز رو در اون رعایت کنم، یه دنیای نو، یه احساس دل انگیز اما پاک، مدتی که گذشت یه احساس تازه در وجودمون پا گذاشت، احساسی سرشار از علاقه و محبت، احساسی غیر قابل توصیف و ماوراء تصور، احساس پاکی به نام عشق، ما دو تا دوست عاشق هم بودم، هیچ حرفی نداشتیم که به هم نگفته باشیم، دنیا به کام هر دوتامون بود، و از دوستیمون به نحوه درست لذت می بردیم، دیگه داشتیم بزرگ می شدیم، شاید افکارمون با دیگران فرق داشت، ولی اشتباه نبود، اما یکباره ورق برگشت و در یه لحظه همه چیز از هم پاشید و نابود شد، واضح بگم، کسی که عاشقش بودم مرتکب اشتباهی شد که در هیچ دین و مذهبی پذیرفته نبود، پذیرفتنش خیلی برام سخت بود، اما حقیقت داشت، شاید مقصر من بودم، شاید براش کم گذاشتم، چرا مراقبش نبودم؟ انگار که تمام دنیا رو روی سرم خراب کرده بودن، اون لحظه بود که معنی واقعی غم و غصه رو احساس کردم، نشستم و زار زار به حال خودم گریه کردم، چند وقتی که گذشت اومد پیشم و گفت اشتباه کرده، اظهار پشیمونی کرد، خواستم مقاومت کنم اما نتونستم، وجودش به وجودم پیوند خورده بود، قلب شکستم که پیشش به امانت مونده بود باعث شد تا بیشتر فکر کنم، با خودم گفتم که، اگر ببخشمش به خودم ثابت می کنم که عاشقش بودم پس هنوزم می تونم باشم، از اشتباهش گذشتم و بهش گفتم همه اشتباه می کنن ولی همیشه راه بازگشت و جبران هست، و دیگه چیزی به روش نیاوردم، دوباره با هم شدیم اما از اون به بعد دیگه مثل قدیم وجودش گرم نبود، نمی دونستم برای چی ولی احساس می کردم که مثل سابق نیست، بعد از یه مدت کوتاه فهمیدم که احساسم اشتباه نبوده و اظهار پشیمونیش تنها یه دروغ بوده و بس، خودش رو به من نزدیک کرد تا به اهداف مادی و بی ارزشه خودش برسه و به راحتی دوباره من رو در هم شکست و تنهام گذاشت و رفت، دیگه همیشه سرم توی خودم بود و به هبچ چیز و هیچکس هیچ فکری نمی کردم، قسم خوردم که دیگه هرگز عاشق نشم، حرف زدنم ، لباس پوشدنم و خیلی چیزای دیگه رو هم عوض کردم، هیچ وقت به دیگران درباره خودم راستش رو نگفتم تا هیچ کس چیزی نفهمه، تا اگه کسی من رو می خواد به خاطر خودم بخواد، نه به خاطر چیزایی که دارم، تقریبا یکی دو سالی گذشت و من هنوز بدون عشق زندگی می کردم، واقعا سخت بود، سعی کردم خودم رو عوض کنم، خواستم دوباره عاشق بشم و عاشق بمونم، این تلاش ادامه داشت تا وقتی که یه روز یه جا با یه نگاه دلم رو باختم، قسمم رو شکستم و به دامش اسیر شدم، اما بی خبر از این که به دختری بی احساس وابسته شده بودم، به کسی که وجودش از سنگ بود، بودن یا نبودنم هیچ فرقی براش نمی کرد، خلاصه هر جور که بود اجبارا داستان دوباره عاشق شدنم هم به پایان رسید، بازم در هم شکستم و در جاده بی انتهای نا امیدی قدم برداشتم، دوباره قسم خوردم که هرگز توی چشمی که نمی تونم فراموشش کنم نگاه نکنم، مدت هاست که این احساس رو دارم، احساس عشق رو از دل بیرون کردن یعنی بی احساس بودن...

وقتی فرشته ها سال رو تحویل دادن و رفتن، عطرشون رو توی قلبم احساس نکردم، از یه آدم بی احساس، بیشتر از این نمیشه انتظار داشت، هیچی برام فرقی نکرده بود، گذشتن از قشنگ ترین و کمیاب ترین لحظات زندگی به عنوان آخرین لحظه های انتظار برای اومدن کسی که می دونستم هرگز نمیاد بیشتر از همیشه این حس رو در من تقویت می کرد، بی احساس بی احساس بی احساس، نه شور و شوقی نه لبخندی تبسم آمیز...

اما الآن همه چیز عوض شده همه چیز، دیروز بعد از سه چهار سال گفتم برم سیزده بدر ببینم چه خبره و دنیا دست کیه:
از شهر خارج شدم، جاده ها اطراف کم کم خاکی می شدن و زمین های زراعی و گندم کاری شده پدیدار، مدتی همین جور بود تا به جای رسیدیم که کاملا متفاوت بود، یه جایی با رنگ سبز، با صدای دلنشین و ظاهری بلند قامت و مرتفع، ساکت به نظر می رسید و آروم، ولی اگه خوب گوش می کردی، صدای دلنشین شر شر آب و پرنده ها، رنگ سبز علفزارهای طولانی که آخرش دیده نمی شد و درختای سر به فلک کشیده، جسم و روح آدم رو شدیدا تحت تاثیر خودش قرار می داد و انگار که به اوج آسمون می برد، شاید ظاهر طبیعت واقعا اونجوری نبود که میگم، اما قرار گرفتن در اون همه زیبایی که چند سالی ازشون دور بودم این احساس رو در من تداعی می کردم، چه احساس قشنگی، رمانتیک رمانتیک مثل قدیما، گشتم و یه جای خلوت پیدا کردم، فقط صدای جاری آب بود و پرنده ها، خیلی ذوق کرده بودم، همش خدا خدا می کردم، زمزمه هام کم کم داشت به فریاد تبدیل می شد، چند تا نفس عمیق کشیدم، انگار هاله ای از احساسی سبک من رو در بر گرفته بود، از خود بی خود شده بودم...

"رفتم لب آب نشستم، کوله پشتیم رو در آوردم و توش رو نگاه کردم، وای خدای من، همش غم و غصه و دل تنگی، با آرامش یکی یکی بر می داشتمشون و می انداختمشون توی آب، همینطور سبکتر و سبکتر می شدم، کارم که تموم شد، دنبال آب رو گرفتم و رفتم بالا، داشتم دنبال سر منشائش می گشتم، وقتی پیداش کردم باورم نمی شد، هاله ای از نور به شکل خورشید، رفتم جلو و خودم رو در اون گم کردم..."

وقتی به خودم اومدم هنوز خدا خدا رو زمزمه می کردم و بعد از مدت های اولین قطره های اشک از چشمام سرازیر می شدن و من سبکتر و سبکتر می شدم، احساس سبکی بیش از حد، دیدن زیبایی طبیعت و رویای کوله بار غم و چشمهء آب و هاله ای نورانی به شکل خورشید، باعث شد که حضور خدای مهربون رو در ذره ذرهء وجودم احساس کنم، عجیب روم تاثیر گذاشته بود، اونقدر که حس تازه ای رو در من به وجود آورد، از خودم چرا ها پرسیدم، اما برای هیچ کدوم جوابی نداشتم، اون موقع فهمیدم که نا امیدی چقدر بده، فکر می کردم که امیدوارم، اما حقیقت چیز دیگه ای بود و من نا امیدتر از نا امیدی بودم، اما چون با دیدن اون همه زیبایی و رویا های لحظه ای، قلبم نو شده و تفکر تازه ای در من پدیدار شده بود، وجود خدا رو هم شدیدتر از همیشه احساس می کردم، خواستم رویاهام رو به حقیقت تبدیل کنم، کوله بار غم و غصم رو در آوردم و انداختم توی آب و به جاش کوله پشتی سبک امید رو انداختم پشتم که پر از عشق و آرزو بود، سبک سبک سبک و نه به سنگینیه کوله بار غصه...

حالا می خوام از اول شروع کنم، از اول اول اول، می خوام بازم عاشق باشم، عاشق عاشق عاشق، می گردم دنبال اون کسی که می خوامش، اون کسی که من رو می خواد، من رو برای خودم می خواد نه برای چیزایی که دارم، اونی که باهام بمونه، اونی که باهاش بمونم، نه توی خیال و رویا، توی حقیقت، چیزی که وجود داشته باشه، اونی که وجودش آرومم کنه، اونی که وجودم آرومش کنه، و در کنار هم بودنمون با یاد خدا برای هر دوتامون احساسی لذت بخش باشه، در بعضی از دوستی ها لازم نیست که حتما افکار منفی رو دنبال کنیم، لازم نیست که حتما این دوستی ها و عاشق بودن ها به ازدواج ختم بشه، و البته اگر شد هم که چه بهتر، این دوستی ها می تونه برای دوست داشتن و عاشق بودن و زندگی کردن باشه، حالا که خدا می خواد بمونم و آزمایش بشم، پس منم مقاومت می کنم، تا آخرین شماره نفسم، تا آخرین قطره وجودم، و تا آخرین لحظه عمرم، شما هم برام دعا کنید که خیلی محتاجم، خدایا منو ببخش، می خوام برای چندمین بار قسمم رو بشکنم، با قلبم پاکم که همیشه یاد تو در اونه، می خوام دوباره عاشق بشم، عاشق بمونم، و عاشق بمیرم، با قلبی نو، سالی نو، و افکاری نو...

به من بسپار

دستت را به من بسپار تا گرمی آن وجودم را پر کند...
گوشَت را به من بسپار تا زمزمه عشق را در آن جاری کنم...
شانه ات را به من بسپار تا آن را تکیه گاه تنهایی کنم...
قلبت را به من بسپار تا آن را در هاله ای از نور نگهداری کنم...
صدایت را به من بسپار تا مهربانیت را تدریس کنم...
چشمهایت را به من بسپار تا گذرگاه عشق را در آن پیدا کنم...
جسمت را به من بسپار تا دمادم آن را گلباران کنم...
همه را به من بسپار تا معنی خواستن را بیاموزم...
تا یاد بگیرم چگونه تو را بپرسم...
تا چگونه با وجود تو در حضور عشق خود را بازیابم ای کاشف عشق...

فرستنده: سارا

آخرین لحظه های امید

توی این لحظه های آخر سال، آخرین لحظه های امیدواریم رو طی می کنم، من که روزها و ساعت ها و دقیقه ها رو به انتظارش نشستم، این لحظه ها رو هم منتظر می شینم، آخرین قطره های اشکم رو به پای تصویر خیالی اون می ریزم، شاید که قلب مثل سنگش ذوب بشه، شاید که اون غرور احمقانه بشکنه، شاید که باورم کنه، شاید برگرده، می گن برای تغییر سر نوشت یه لحظه کوتاه هم کافیه، اما نه خبری نیست، این لحظه ها هم نمی تونن کاری از پیش ببرن، خیلی تحمل کردم، چون عاشق بودم، خیلی زود جا زد چون عاشق نبود، این رسم عشق نیست، بهتر بگم دارم کم کم نا امید می شم، در نبود کسی اشکم می ریزم که که قلبم رو دزدید، احسایم رو دزدید، وجودم رو درهم شکست و رفت. عشق پاک از جنس شیشهء، اما مثل فولاد می مونه، تا جایی که ممکن مقاومت می کنه، اما وقتی شکست هر ذره از اون یه جایی میفته، دوباره ساختنش تقریبا غیر ممکنه، طاقتم داره تموم میشه، اما این لحظه های آخر رو هم تحمل می کنم، اون که می گفت، سخت ترین چیز دیدن اشک یک مرد، خیلی ساده و با لب خندون داره از کنارش می گذره و از قطره قطره آب شدن لذت می بره، شمارش معکوس رو برای شکستنش شروع کرده و برای دیدن اون  لحظه بی تابی می کنه، بیشتر از این نمی تونم خودم گول بزنم، بیش تر از این نمی تونم محبت رو تو قلبم گسترش بدم، بیش تر از این نمی تونم در مقابل بدی ها دووم بیارم، احساس می کنم تمام وجودم رو داره نفرت پر می کنه، نفرت و دروغ و بدی و پلیدی، افکارم به سوی گذشته ها و تلخی های زندگیم کشیده میشه، سختی های گذشته همه به این لحظه های آخر حجوم آوردن و مثل کرکس های شوم دورم رو احاطه کردن، اما من این لحظه های آخرم دووم میارم و به انتظارش می شینم، شاید که برگرده، اما اگه برنگشت...، اون الآن در سفرهّ و داره از لحظه لحظهء زندگیش لذت می بره٬ اما من احمق دارم انتظار می کشم٬ وقت داره تموم میشه و من دارم به باورم، به دلتنگی و به شکستنم نزدیک تر می شم...

ای کاش، ای کاش، ای کاش

ای کاش در کنار من بودی،
ای کاش که هر سپیده دم
بر لب چشمه ای روان می نشستیم و
از خوبی ها سخن می گفتیم،
ای کاش که تا غروب آفتاب،
در لاله زار های سرخ،
چمنزار های سر سبز،
در زیر آسمان آبی
به همراه نور طلایی خورشید،
دست در دست یکدیگر
به قدم زدن می گذراندیم،
ای کاش که هر شب
همچو ستاره ای درخشان
بر من می تابیدی و
تا صبح جان دوباره ای به من می بخشیدی،
ای کاش هر سپیده دم
به هنگام نماز
در کنار یکدیگر
به راز و نیاز می پرداختیم،
ای کاش که تا غروب آفتاب
همچو نهرهایی پاک و
چشمه هایی روان
به یکدیگر می پیوستیم و
خود را به بیکران های
دریاها می رساندیم،
ای کاش هر شب
با شکستن سکوت یکدیگر
سکوت شب را می شکستیم و
در آسمان ها
فریاد ها بر می آوردیم،
ای کاش که هر روز
به امید فردایی روشن تر از خورشید،
خود را به صبحی دیگر می رساندیم،
اما چه افسوس ها و
ای کاش، ای کاش، ای کاش...

وقتی سکوت نشانه قدرت است

در تاریخ مشرق زمین شیوانا را استاد عشق و معرفت و دانایی می دانند، اما در عین حال کشاورز ماهری هم بود و باغ سیب بزرگی را اداره می کرد. درآمد حاصل از این باغ صرف مخارج مدرسه و هزینه زندگی شاگردان و مردم فقیر و درمانده می شد. درختان سیب باغ شیوانا هر سال نسبت به سال قبل بارور تر و شاداب تر می شدند و مردم برای خرید سراغ او می آمدند. یک سال تعداد سیب های برداشت شده بسیار زیادتر از از قبل بود و همه شاگردان نگران خراب شدن میوه های بودند. در دهکده ای دور کاهن یک معبد بود که به دلیل محبوبیت بیش از حد شیوانا، دائم پشت سر او بد می گفت و مردم را از خرید سیب های او بر حذر می داشت. چندین بار شاگردان از شیوانا خواستند تا کاهن معبد را گوش مالی دهند و او را جلوی معبد رسوا کنند، اما شیوانا دائما" آنها را به صبر و تحمل دعوت می کرد و از شاگردان می خواست تا صبور باشند و از دشمنی کاهن به نفع خود استفاده کنند. وقتی به شیوانا گفتند که تعداد سیب های برداشت شده امسال بیشتر از  قبل است و بیم خراب شدن میواه های میرود٬ شیوانا به چند نفر از شاگردانش گفت که بخشی از سیب ها را با خود ببرند و به مردم ده به قیمت بالا بفروشند، در عین حال به شاگردان خود گفت که هر جا رسیدند درسهای رایگان شیوانا را برای مردم ده بازگو کنند و در مورد مسیر تفکر و روش معرفتی شیوانا نیز صحبت کنند. هفته بعد وقتی شاگردان برگشتند با تعجب گفتند که مردم ده نه تنها سیب های برده شده را خریدند بلکه سیب های اضافی را نیز پیش خرید کردند. یکی از شاگردان با حیرت پرسید: "اما استاد سوالی که برای ما پیش آمده این است که چرا مردم آن ده با وجود اینکه سال ها از زبان امین معبدشان بدگویی شیوانا را شنیده بودند ولی تا این حد برای خرید سیب های شیوانا سر و دست می شکستند؟" شیوانا پاسخ داد: جناب کاهن ناخواسته نام شیوانا را در اذهان مردم زنده نگه داشته بود، شما وقتی درباره مطالب معرفتی و درسهای شیوانا برای مردم ده صحبت کردید، آنها چیزی خلاف آنچه از زبان کاهن شنیده بودند را مشاهده کردند، به همین خاطر این تفاوت را به سیب ها هم عمومیت دادند و روی کیفت سیب های شما هم دقیق شدند و عالی بودن آنها را هم تشخیص دادند. ما سود امسال را مدیون بدگویی های آن کاهن بد زبان هستیم. او باعث شد مردم ده با ذوق و شوق و علاقه و کنجکاوی بیشتری به درس های معرفت روی آودند و در عین حال کاهن خود را بهتر بشناسند! پیشنهاد می کنم به او میدان دهید و بگذارید باز هم بدگویی و بد زبانی اش را بیشتر کند. به همین ترتیب همیشه می توان روی مردم این ده به عنوان خریدار های تضمینی میوه های خود حساب کنید. هر وقت فردی مقابل شما قد علم کرد و روی دشمنی با شما اصرار ورزید. اصلا" مقابلش نایستید، به او اجازه دهید تا یکطرفه در میدان دشمنی یکه تازی کند. زمان که بگذرد سکوت باعث محبوب تر شدن شما و دشمنی او باعث شکست خودش می شود. در این حالت همیشه به خود بگویید، قدرت من بیشتر است چرا که او هیچ تاثیری روی من ندارد و من هرگز به او فکر نمی کنم و بر عکس من باعث می شوم تا به طور دائم در ذهن او جولان دهم و او را وادار به واکنش نمایم، این جور مواقع سکوت نشانه قدرت است.

منبع: ماهنامهء موفقیت

صدای باران

پنجره کوچک قلبم باز است و نگاه من به آسمان. دوباره صدای چکیدن اولین قطره های باران را در صحرای سینه ام احساس می کنم، آری این صدای باران است، چه صدای آشنایی، صدایش همچو صدای نازنینی است که روزی پا روی قلبم خواهد گذاشت و در دیوار آشیانهء کوچکم دوباره رنگ و بوی او را خواهد گرفت، آری این صدای باران است، دوست دارم به زیر باران روم و مدتی در آنجا بمانم تا خود از نزدیک شاهد آن باشم که امشب زمین به پای درد دل باران نشست و به صدای گریه ابرها گوش فرا داد، ای کاش می توانستم پرواز کنم و خود را به آسمان برسانم، ای کاش می توانستم میان ستاره ها بالا و پایین روم و دست در دست زیباترین ستاره آسمان به زمین باز گردم و برای همیشه در آنجا بمانم، اما افسوس، افسوس که این خود خواهیست، آیا ستاره که مدتها در آسمان می زیست اکنون می تواند در زمین بماند، هرگز، پس چاره ای نیست جز آنکه اشک شوم و همچو باران از دل ابرها ببارم، شاید که به این بهانه به زمین بازگردم، از میان کوچه های تنهایی که خود را در آنجا یافته ام به خانه برگردم و در کنار شومینه سرد همیشه خاموش، خود را با اشعار بچگانه خویش سر گرم سازم و در خیالم از لب های همیشه سرخش گل بوسه های عشق برچینم، تا بتوانم بمانم و ادامه دهم، لیکن:

دوست داشتن همچون سیب سرخی است با عطر عشق نه رنگ هوس

ما آدما به دنیا میایم تا زندگی کنیم، پاک باشیم و از زندگیمون به نحوه درست لذت ببریم، حالا میخوام بدونم توی یه زندگی پاک چی میتونه لذت بخش تر از داشتن یه دوست خوب باشه، یه دوست با صداقت، البته یه دوست خوب هر کسی می تونه باشه پدر و مادر، خدا، یا حتی مهربونی مثل...

دوست بودن یا دوست داشتن

بازم شما قضاوت کنین، شاید که من اشتباه میکنم، آخه میشه یک نفر کسی رو دوست داشته باشه اما هر شیش ماه یه بار میل دیدنش را پیدا کنه؟ میشه یک نفر کسی رو دوست داشته باشه اما بگه که ازم خبر نگیر بعد خودش هم خبر نگیره، میشه یک نفر کسی رو دوست داشته باشه اما وقتی ناراحتیش رو میبینه به جای این که باهاش هم دردی کنه، تنهاش بذاره و بره، آخه اینه رسم انسانیت، اینه رسم انسانیت که به یه انسان دیگه نه متفاوت بلکه مثل خودت کمک نکنی و بی تفاوت از کنارش بگذری؟ میشه یک نفر کسی رو دوست داشته باشه اما بعد یه مدت طولانی بهش نگه، حتی یه سر سوزن بهش ابراز محبت نکنه، بعدشم با کلی ادعا بگه مگه خودت نمیفهمی که... حتی اینجا هم جملش رو کامل نگه که "مگه خودت نمیفهمی که دوست داشتم"، کلمهء "دوست داشتم" رو نمیتونه به زبون بیاره، چرا٬ چون دوسش نداشته، آهای مردم درسته که میگن دوری و دوستی، ولی به خدا، به پیر، به پیغمبر، اون دوست بودن، نه دوست داشتن، چرا اونای که ادعای بی خودی دارن نمی خوان این چیزا رو بفهمن؟ بین دوست بودن و دوست داشتن یه دنیا فاصلهء، اگه یک نفر کسی رو دوست داشته باشه باید بهش بگه، لازم نیست حتما" زبونی باشه، با یک نگاه عاشقانه هم میشه ابراز محبت کرد، مثل جفت شدن پرنده ها، اگه یک لحظه اونو کنار خودت احساس کنی، مثل دو تا گل سرخ، کافی که فقط یه لحظه باورش کنی، اگه اینجوری نبودی باید بدونی که فقط باهاش دوستی، اما دوسش نداری، اگه اینجوری نبودی و بهش گفتی دوسش داری، از روی عشق نیست از روی هوس. دوست داشتن ها خیلی زیباست، فقط باید درکشون کنی، هم دوستی رو هم زیبایی رو، آدما کی می خواین باور کنین؟

پیش برو

هر آنچه که می شنوی
به نحوی معنایش روشن است
ما همه سرنشینان یک سفینه ایم و به پیش می رویم
از اولین بار که صدای زندگی شنیده شد
تا آخرین صدای انسان در این کره ی خاکی
همیشه سوال این بوده است که
به کجا می رویم؟ به کجا می رویم؟
ادامه بده٬ ادامه بده
روشنایی نقره فام در کنار تو است
بگیر دستی را که راهنمای تو است
تا از این شب به جایی برویم که از آنجا امده ایم
ادامه بده٬ ادامه بده
وقتی برگ های پاییزی به زمین می افتند
و صدایی می شنوی که تو را به دوردست فرا م یخواند
آنگاه هراس مکن٬ به راهت ادامه بده
ادامه بده٬ ادامه بده
عشق دختر زندگی است٬
تسلایی برای مبارزه و تلاش
همیشه در کنار تو است٬
تو را در ادامه ی راه یاری می کند
آه٬ می گویند که ستارگان آسمان
ارواح کسانی هستند که می میرند
آیا زمانی که به مقصدمان می رسیم٬
آنها را دگر بار خواهیم دید؟

(این دفعه سارا ترجمش کرد٬ اگه اشتباه دیگه با خودشه)

منبع: Chris De Burgh

Whatever the words that you hear,
Somehow the meaning is clear,
We're all on the same ship together, moving on,
From the first time that life could be heard,
To the last sounds of men on this earth,
The question is always the same,
Where are we going, where are we going?
Oooh, Carry on, Carry on,
There's a silver light beside you,
Take the hand that's there to guide you
Through this night to where we came from,
Carry on, Carry on,
When the autumn leaves are falling,
And you hear the voices calling you away,
Then do not fear, you'll carry on,
Carry on, Carry on...
Love is the daughter of life, comfort to trouble and strife,
She's always beside you to help you carry on,
Oh they say that the stars in the sky,
Are the souls of the people who die,
Will we meet them again when we reach our destination?
Sratseht rofesruo cates,
Nwonknu no it anitsed,
Dlroweht gnillacsi esrevinu eht,
Ecalp gnitser lanif dnatsal rehs-drawot,
Ooh carry on, carry on,
There's a silver light beside you,
Take the hand that's there to guide you
Through this night to where we came from,
Carry on, carry on,
When the autumn leaves are falling,
And you hear the voices calling you away,
Then do not fear, you'll carry on, carry on,
Carry on, carry on...ooh carry on...

برام نوشتی برات نوشتم

مریم جان، ای کسی که همیشه برای من عزیز بودی، بهتر بدونی که من دیگه محمد تو نیستم، هستی تو نیستم، وجود تو هم نیستم، خیلی خوبه که آخرین نامه ات رو برام می فرستی، اگه میگم خوبه، فقط و فقط به خاطر خودته، آخه می دونم که نمی خوای خودت رو تحقیر کنی، دیگه نمی خوای التماس کنی، مریم عزیز، فکر نکن که دوست دارم تحقیر بشی، فکر نکن که از التماس کردنت لذت می برم، نه هرگز نخواستم تحقیر بشی، هیچ وقت نخواستم به کسی التماس کنی، حتی به من، وقتی نامه های غم انگیزت رو می خونم، دلم خیلی می گیره، ولی دیگه نمی خوام برگردی پیشم، فریاد هم نزن، آروم بگو، نمی خوام کسی صداتو بشنوه، بازم اون روزای قشنگ رو یادم آوردی، مگه می شه یادم بره، مریم جان، من قلبم از سنگ نیست، منم یه آدمم مثل آدمای دیگه، دلیل سرد شدنم نسبت به تو رو هم خودت بهتر می دونی، نمی خوام دوباره یادت بیارم، پس سعی کن منو فراموش کنی و بری دنبال زندگیت تا منم بتونم زندگیمو بکنم، اینبار هر دوتامون باید مراقب باشیم که اشتباه نکنیم، راستی یادت نره که تو هیچ وقت تنها نیستی شاید فقط وقت دلتنگی یادش بیفتیم ولی یکی هست که همیشه با ماست و هیچ وقت تنهامون نمی ذاره، قبلا گفتم بازم میگم، خدا که باشه، هیچ بنده ای در هیچ جای دنیا تنها نیست، ما دیگه نمی تونیم کنار هم باشیم، من و تو دیگه دوای درد هم نیستیم، دیگه نمی تونی برگردی پیشم، چون تنها پلی رو که با خون دلم، با شکستن غرورم، با پشت کردن به عقایدم و هزار و یک چیز دیگه برات ساختم رو با دستای خودت خراب کردی، حالا من این طرف پل هستم و تو اون طرف، یه دنیا فاصلمونه، اون لحظه های قشنگ با این همه فاصله که بین ما هست دیگه هرگز تکرار نمی شه. برای اولین بار بهت اطمینان کردم و قلب رو به دست تو سپردم، اما شکستیش، وقتی اومدی پیشم گفتی اشتباه کردم، گفتم همهء ما ممکن اشتباه کنیم، درست که جلوی خانوادم خجالت زده شدم ولی چون دوستت داشتم، از اشتباهت چشم پوشی کردم و هیچ وقت به روت نیاوردم، اما وقتی برای دومین بار، اون هم به خاطر مادیات بی ارزش از اعتمادم سوء استفاده کردی فهمیدم که اظهار پشیمونی کردنت هم یه دروغ بوده، به خاطر این کار، به خاطر پشت کردن به عقایدم فاصلهء زیادی بین من و خانوادم به وجود اومد، من اول باید این فاصله ها رو پر کنم و بعد به فکر چیزای دیگه باشم. مدت طولانیء که نه می تونم درست و حسابی درس بخونم، نه می تونم درست و حسابی ورزش کنم، مدتهاست که غم تنهایی تنها دوای دردمه که خودش بدترین درده، اما چاره ای نیست باید سوخت و ساخت، راستی درسته که خیلی بهم بد کردی ولی این دلیل نمی شه که فراموشت کنم، تو بخشی از وجود من بودی، قسمتی که با وجودم پیوند خوردی، چون یه وقتی خالصانه دوستت داشتم حالا نمی تونم فراموشت کنم، باید خاطراتت رو در ذهن کمرنگ کنم تا اونجایی که می تونم، راستی ازت ممنونم که ازم متنفری، معلومه که خیلی دوستم داری، فکر می کردم اگه کسی کسی رو دوست داشته باشه نمی تونه ازش متنفر بشه، ممنونم که برام دعای خیر می کنی و می خوای که یه لحظه خوش توی زندگیم نداشته باشم، منم برات آرزوی خیر دارم، امیدوارم که توی زندگیت همیشه پیروز و سر بلند باشی و هر کجا و در کنار هر کس که هستی خوشبخت باشی و همیشه سبز، این آرزوی همیشگی من بوده و هست و خواهد بود... (21/11/1383)

چه جوابی باید بهش داد

محمدم، هستی من، وجود من، سلام. محمد جان این آخرین باری که برات نامه می فرستم، دیگه نمی تونم بیشتر از این خودم رو پیش تو کوچیک کنم، دیگه نمی خوام تحقیر بشم، می خوام برای آخرین بار التماست کنم، می خوام برای آخرین بار ازت بخوام که برگردی پیشم، محمدم اگه بخوای داد می زنم، بخوای فریاد می کشم که اشتباه کردم، اون قدر فریاد می زنم تا همهء دنیا بفهمه. محمدم یادت میاد روزای خوشی که با هم داشتیم، لحظه های قشنگ پرواز دو تا پروانه رو، لحظه هایی که کنار هم بودیم، شبایی که زیر نور ماه با هم قدم می زدیم، لحظه هایی که صدای نفس های همدیگه رو به آغوش می کشیدیم، یادته بوسه های عاشقنمون، وقتی که سرم رو میذاشتم روی شونت و برام حرفای قشنگ شقنگ می گفتی، یادته وقتی توی چشمای همدیگه نگاه می کردیم، یادته که توی اون لحظه با سکوتمون هزار تا حرف عاشقونه به هم می گفتیم. محمد با محبت و با احساسم چرا اینقدر سنگ دل شدی چرا اینقدر نسبت به من سرد شدی، محمدم حالا از همیشه تنهاتر هستم، چرا می خوای تنهایی عذابم بده، چرا برنمی گردی پیشم، محمد چرا جواب نامه هام رو نمیدی، چرا، چرا، چرا؟ دیگه خسته شدم از بس که التماست کردم، دیگه چی باید بهت بگم تا باورم کنی، چی باید بگم که بفهمی دوستت دارم، بفهمی عاشقانه می پرستمت، چی کار باید بکنم تا باور کنی پشیمونم، یه راهی جلو پام بذار که بتونم، برگردم پیشت، بتونیم با هم باشیم، اون لحظه های قشنگ رو تجربه کنیم، محمدم کمکم کن. محمدم شبا موقع خواب چشمام پر از اشک، شبا همش خواب تو رو می بینم، همیشه توی فکر تو هستم، نمی تونم یه لحظه فراموشت کنم، محمدم هیچکی برام مثل تو نمیشه، هیچکی مثل تو با صداقت و با محبت و با احساس نیست، محمدم با من باش، یه بار دیگه بهم فرصت بده، فرصت بده تا همهء اشتباهاتم رو جبران کنم، اجازه بده برات بمیرم تا باورم کنی، محمدم فقط یه بار دیگه بهم فرصت جبران بده. (15/11/1383)

دیگه واقعا" برات نامه نمی فرستم، دیگه می خوام فراموشت کنم، برای همیشه، دیگه ازت متنفرم، برای همیشهء همیشهء همیشه، حالا که می خوای عذاب بکشم، امیدوارم که حتی یه لحظه خوش هم  زندگیت نبینی. (19/11/1383)

مهرورزان

چه زیباست زندگی را با اندیشه آشتی دهیم، و چه زیباتر، تاب زیستن در قفس نه و آری را داشته باشیم. هستند آنهایی که خویشتن در وجود را برهنه می بینند، و با هر هراس برای راه گریز طالب پیراهن از معشوقی می شوند که خود برهنه است. در پیمانه کوچک عمر، وقت چون تصویری از رویا چه گذرا، بر ما میهمان است، و اگر آهنگ طریقت و هدایت روح خویش به او سپاریم، تقویم را به دست خود رقم خواهیم زد. زمان، عشق است، و لحظه حال معشوق، بی مرز، بی تقسیم، بی فردا، فقط اکنون متولد می شود. آدم ستمدیده گرسنگی های خود خویشتن است، ورنه اگر با صاحب جان یگانه می بود، از روی خرد خویش بر همگان نیز تقسیم می نمود. بی قرار درون نمی داند که بی درنگ شاید لحظه ای دیگر در عمارت شگفت انگیز آسمان منزل خواهد کرد، آنجا که تا بی کرانه قرار است و قرار. شکوه و عظمت خانه ها، یا بی رمقی کلبه های پوشالی، زیباترین جامه ها، یا تار و پودی خالی، پوشانندهء آرمان های نیک و بد ما نیستند. تا دستها خالی شدن نیاموزند، پر نخواهند شد، مگر با تبادل نیاز و آن سوی مرزهای رضایت و پس از آن دستی فقیر خواهد ماند و دستی طمعکار. بذر بیرون ز خاک افتاده، محصول کدامین فصل تاریخ است، که در بهاران رنگ زمستانی را می جوید. از تحفه ای که به تو بخشند، بار گرانی بر دوش تو گذارند، اندیشه کن که حجاب از غرور بر گیری و بار کشی باشی در ادامهء راه برای تقسیم.

منبع: ماهنامهء موفقیت

مهربونی

قربون اون مهربونیت
چه میکنی با سرنوشت
دلم برات تنگ شده بود
این نامه رو واست نوشت
فدای تو نمیدونی
بی تو چه دردی می کشیدم
اکر بخوای واست میگم
به آخر خط رسیدم
من میدونم همین روزا
عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا
که داره عشقت میمیره
من میدونم همین روزا
عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا
که داره عشقت میمیره
گفتم بهت جواب بدم
یه وقت نگی چه بی وفاست
اونو خودم خوب میدونم
جواب نامه با خداست
به خاطرت مونده یکی
همیشه چشم به راهته
یه قلب تنها و کبود
هلاک یک نگاهته
من میدونم همین روزا
عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا
که داره عشقت میمیره
من میدونم همین روزا
عشق من از یادت میره
بعدش خبر میدن بیا
که داره عشقت میمیره

منبع: مریم حیدرزاده

نـظرات شما

سلام دوست عزیز٬ آیـا در مـورد این وبلـاگ نـظری دارید؟

دیشب بدترین شب زندگیم بود

خدای من دیشب خواب می دیدم یا بیدار بودم، دیشب بدترین شب زندگیم، تا صبح عذاب کشیدم، چرا بعد از یک سال دوباره مثل خوره افتاد به جونم، چرا بعد یک سال با جملات نفرت انگیزش میگه که دوسم داشته، آخه بی انصاف، هر کسی یه شخصیتی داره، چرا داری شخصیتم و داغون می کنی، چرا تا میام یک گوشه یه آشیانه برا خودم درست کنم، با طوفان عشقت می زنی خرابش می کنی، آخه چرا، چرا بعد از این همه مدت که نسبت بهم بی احساس بودی آمدی و ادعا می کنی که من همه چیز و خراب کردم، چرا با هام مثل یه سنگ شدی، چرا باز یه لحظه اومدی آتیش به جونم زدی و رفتی، مگه یه آدم چند بار می تونه عاشق بشه، مگه چقدر می تونه به پای معشوقش آروم و بی صدا آب بشه، شاید دارم اشتباه می کنم، بازم دارم اشتباه می کنم، شاید بازم داری باهام بازی می کنی، آخه اگه دوستم داشتی چرا حتی یه سر سوزنش رو بروز ندادی، آخه مردم شما بگین، این عشق یه طرفه نیست؟ بعد از 2 سال که سرد نشستی و هیچی نگفتی چطوری باید از احساست با خبر می شدم که حالا اومدی و میگی که باید خودت می فهمیدی، بازم دنیام و خراب کردی، دنیایی که بعد از یازده ماه خون دل خوردن ساخته بودم رو نابود کردی، تازه سه روز بیشتر نبود درس خوندن و شروع کرده بودم، تازه یکی دو ماه که دارم ورزش می کنم، ولی باز نابودم کردی، شاید که نوشتن کلمات عاشقانه برات آسون و بی معنی، چرا چرا چرا، رحیمه آتش تند زود خاکستر می شه، شاید دیگه نتونم مثل دفعه قبل زیر کوله باری از عشق و صداقتی که برات گذاشتم کنار دوام بارم، دیگه واقعا زدی بال و پرم و شکستی، دیگه واقعا نا بودم کردی، چرا به عاشقت میگی که ازش متنفری؟ چرا؟ خدایا خودت به دادم برس، رحیمه تو ترکم کردی، تو تنهام گذاشتی وقتی برنگرد که دیگه مایی وجود نداشته باشه، قصر عشقمون به کلی خراب شده باشه، بیشتر از این نمی تونم دوام بیارم...

خوشحال باش

خوشحال باش که دیگه روزای آخرمه، دارم نفسای آخرم رو می کشم، دارم از اینجا میرم، دارم می رم یه جایی که دیگه دستت بهم نمی رسه، جایی که دیگه اسیر چشمات نمی شم، جایی که دیگه فریب نمی خورم، اونجا تو هم فریب نمی خوره، یعنی کسی نمی تونه کسی رو فریب بده، اونجا کسی نمی تونه تظاهر به چیزی که نیست بکنه اونجا کسی پشت میز قضاوت نشسته که نمی تونیم بهش دروغ بگیم، یعنی هیچ کس نمی تونه بهش دروغ بگه، اونجا همه هستن، همه آدمای دنیا، اونجا همه می تونن با نگاهشون حرفای دل همدیگه رو بخونن اون وقته که تو از همه شرمنده تری و من از همه بی ادعاتر، پس با امید آن روز.

خاطره ای از گل لاله

گل لاله گل لاله نجابت از تو می باره
بمیرم ساقتو کی چید که رنجیدی چنین واره
گل لاله گل ساده گل سنگین و افتاده
تو دشت خشک و بی بارون تو رو می بینم آواره
ای گل ساقه شکسته ای پریشون
درد تو درد من نداره درمون
اگه ابر آسمون بر تو بخیل
کاش که از چشمای من بباره بارون
گل درد رنجتو با تنم یکی کن
تن من فدای تو ای گل دل خون
گل لاله گل لاله نجابت از تو میباره
بمیرم ساقتو کی چید که رنجیدی چنین واره
گل لاله رفته از یاد تن تو
باغچه خونه و گلدون های ایوون
بشکنه دستی که تو صحرا تو رو کاشت
جای تو تو گلدون نه تو بیابون
بس که تنهایی کشیدی برگه هات رو به زواله
فصل تنهایی گذشته برای ما گل لاله
گل لاله گل لاله چه اشکی از تو میباره
بمیرم ساقتو کی چید که رنجیدی چنین واره
گل لاله گل ساده گل سنگین و افتاده
تو دشت خشک و بی بارون تو رو می بینم آواره
گل لاله تو رو به حیاط خونم میبرم
تو باغچه قلبم میکارم
نگو نه تو رو خدا فکر منم باش
آخه تو دنیا فقط من تو رو دارم
گل لاله...

منبع: فرشید امین

فرشته

اونی که از همه شیرینتر رفته
جای خالیش تو خونه سبز شده رفته
اونی که از همه بهتر واسه من بود
من و تنها با خودم گذاشته رفته
دیگه رفته دیگه رفته دیگه رفته
اونی که اسمش تو قلبم نوشته
واسه هر چی خاطرس مثل فرشته
اونی که بهار عشق و با خودش داشت
مثل پاییز اومد و با برگا رفته
دیگه رفته دیگه رفته دیگه رفته
اونی که مثل فرشته
واسه من عشق و نوشته
واسه یادای گذشته
جای شیرینی گذاشته
دیگه رفته دیگه رفته دیگه رفته
دیگه دل رو به تو آسون
شده قلبی که هراسون
نمی دم من نمی دم من
نمی شم از عشقت افسون
نمی شم از عشقت افسون
دیگه چشمام و به خورشید
نه نگاهی به هر امید
نمی دم من نمی من
نمی شم صبحی که تابید
نمی شم صبحی که تابید
اونی که مثل فرشته
واسه من عشق و نوشته
واسه یادای گذشته
جای شیرینی گذاشته
دیگه رفته دیگه رفته دیگه رفته

منبع: مریم حیدرزاده

فاصله

قلب منو از تو جدا هرگز نکرده هیچ کسی
تو سهمی از وجودمی نگو به من نمیرسی
نگو که بین منو تو نشسته سایه کسی
نگو که از من دور شدی نگو به من نمیرسی

منبع: امیر تو نت

ای کاش درک می کردی

از بیم و امید عشق رنجورم
ارامش جاودانه میخواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
اسایش بیکرانه میخواهم
پا بر سر دل نهاده میگویم
بگذشتن از ان ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه اتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم زروی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از اویابم
ان گمشده شادی و سرورم را
انکس که مرا نشاط و مستی داد
انکس که مرا امید و شادی بود
هرجا که نشست بی تامل گفت
او یک زن ساده لوح عادی بود
میسوزم از این دورویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه میخواهم
ای مرگ از ان لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه میخواهم
رو پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
ان پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثاره ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر اذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
واندیشه ان دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو دربدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمیگردم
در ظلمت ان اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمیدوزم
و ان اه نهان به لب نمیرانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمیداند
راز دل خود به او مگو هرگز

منبع: افسونگر

اولین نگاه

از اولین باری که دیدم تو رو ای وای
ریشه زدی تو قلبم عاشق شدم انگار
من می‌دونم که خوب می‌دونی با تو هستم
دوست دارم عاشقتم تو رو می‌پرستم
ای عشق زیبای من بیا به دنیای من
بیا بشو همسفر با قلب تنهای من
ای گل رعنای من بشو تو همراه من
بیا بشو مرهم این دل تنهای من
اگر بگی باهام بخون باهات می‌خونم
اما بدون تا آخرش باهات می‌مونم
دلم می‌خواد تو زندگیم فقط تو باشی
عاشق قلب و مرهم دلم تو باشی
خوب می‌دونی تو زندگیم فقط تو هستی
پیمان شادی رو به قلب من تو بستی
از اول قلبم گشتم تا به هر جا
مثل تو هیچ‌جا ندیدم دختر زیبا
قصر طلا از عشقمون برات می‌سازم
دوست دارم عاشقتم ای عشق نازم
دوسِت دارم دوسِت دارم برای همیشه
زندگی کردن که بدون تو نمی‌شه
فقط می‌خوام برای تو آواز بخونم
تا آخر زندگی ای عزیز جونم
این رو بدون که زنده‌ام من به هوایت
یه روز میام این رو می‌گم من با شهامت
ای عشق زیبای من بیا به دنیای من
بیا بشو همسفر با قلب تنهای من
ای گل رعنای من بشو تو همراه من
بیا بشو مرهم این دل تنهای من
از اولین باری که دیدم تو رو ای وای
ریشه زدی تو قلبم عاشق شدم انگار
این رو بدون که زنده ام من به هوایت
یه روز میام این رو می گم من با شهامت

سلامی دوباره

سلام به همهء دوستای خوبم٬ شما که قدم رنجه می‌کنید٬ گوشه کنار این کلبه خرابهء به دنبال حرفای دل این حقیر می‌گردین٬ می‌خونید و نظر می‌دید٬‌ همهء دل خوشی من همین شما هستین٬ اگر نمی‌تونم از تک تکتون تشکر کنم و کسی از قلم میفته به بزرگی خودتون ببخشید٬ ممنونم و برای همتون آرزوی موفقیت و سر بلندی دارم...