آنگاه که با نگاه پر از محبت و چشمان اشک آلوده ات به من می نگریستی
و با متانتی مملو از شرم حیا نگاه از نگاهم بر می گرفتی
و بر زمین می دوختی
تمام وجودم سرشار از احساسی آتشین می شد
که گویی لطافت متقابل عشقی پاک است که در برابرم می بینم
وقتی به یقین رسیدم که سرنوشت جاودانه ای که
بارها و بارها وعده داده شده را
به لذت های پوچ این دنیا نمی فروشی
آتش پاک عشق در وجودم صد چندان شد
تو را در آغوش گرفتم و با خود گفتم
که اگر گناه است
به جان میخرم
و مصمم شدم بر آن که
لب بر لبت گذارم
و بی صدا فریاد بر آوردم که
لیاقت عشق پاکت را دارم
اما تو به سر بر شانه ام گذاشتن بسنده کردی و زیر لب گفتی
ای عشق پاک من، مرا ببخش اگر بر این باورم که این طریقش نیست
پس از تصمیم خود باز گشتم
و راهی برایم نماند جز نگریستن
در همان چشم های پر از مهر و وفا و شرم و حیای زندگی بخش جاودانه تو